وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم ،بهم گفت :"متشکرم ". تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کار رو کرده بودم ... |
|
میدونم دلت جای دیگه بود؛اینو از نگاه تو میخوندم...
نمیدونم از نجابت تو بود،یا که از من خسته بودی؛
آخه تو نگام نکردی...
من بازم تنها موندم زیر بارون؛به امید یه چتر از اون نگاهت؛
اما تو نگام نکردی...
میدونم...برای تو کم بودم اما قلب من از عشق تو پر بود؛نازنینم...
وقتی دست تکون میدادی واسه رفتن؛داشتم میمردم...
ولی شادیِ تو رو به جون خریدم...آره من مردم...
تو به سادگی من خندیدی؛من به دل عاشق خود!
تو به من و نگاه من...من به دلم به دیگری!
دل تو با من نبود؛رفتنو بهونه کردی،گریههامو نشنیدی...
من بدنبال تو ولی تو بدنبال...
کاش اقلا دم آخری نگام میکردی...
آخ بمیرم!
چرا دستات سرده...
باز زیر بارن رفتی؟!
چرا چترشو واست باز نکرد؟ تو که برای اون میمردی!
چرا چترشو واست باز نکرد...
هنوزم دوسش داری؟!
عیبی نداره گل من؛غصه نخور...بهش میگم دوسش داری...
بهش میگم دوسش داری...
مان از تنهایی
ده ها نفر در کنارم ولی افسوس...
افسوس که همدمی نیست...همدمی برای تنهایی هایم همدمی برای غم ها و شادی هایم...
همدمی تا ابد....
ضربان این قلب بی جانم روز به روز رو به مرگ است...
دلی پر ز خون , پر ز درد , پر ز زخم دشنه ی این روزگار نامرد...
میخندم , میخندم به همه ی این بی همدمی ها ولی دلی پر ز تنهایی دارم که در پس این خنده ها
میگرید...
چشمانی که با اشک آشناست و گلویی که از بغض های شبانه سر ریز است...
روزی به پایان میرسد , همه چیز , و در انتظار آن روز میمانم...