به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این در ایوان سرپوشیده وین تالاب مالا مال
دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
و این نیلوفر ابی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من در این برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ای همگناه ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خواب های بی گناهی ها
و من می مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سر پوشیده ی متروک
شب افتادست در تالاب و من دریست
که در خوابند آن نیلوفر و ماهی ها و پرستو ها
بیا امشب که بی تاریک و تنهاییم
بیا ای روشنی اما بپوشان روی
که می ترسم تو را خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب بر خیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر یر میکشد از آب
پرستو ها که با پرواز و با آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند که بیدارند
شب افتادست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند
پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من
بیا ای یاد مهتابی
بیا...