-
تو بگو
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 14:57
تو بگو تو بگو با دلتنگی هایم چه کنم ؟ با رویا هایم چه کنم ؟با ارزوهایم چه کنم ؟ وقتی که دستان پر مهرت را در کنار خود احساس نمی کنم وقتی صدای مهربانت نیست وقتی خانه آرزوهایم خالی از عطر توست تو بگو با این خانه چه کنم؟ تو بگو با دلتنگی هایم چه کنم ؟ آه که چقدر دلتنگم دلتنگ بودنت و دلتنگ صداقت دستهایت بودنم برای توست...
-
خجالتی......
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 14:51
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم ،بهم گفت...
-
نگامم نکردی
جمعه 14 مهرماه سال 1391 20:04
میدونم دلت جای دیگه بود؛اینو از نگاه تو میخوندم... نمیدونم از نجابت تو بود،یا که از من خسته بودی؛ آخه تو نگام نکردی... من بازم تنها موندم زیر بارون؛به امید یه چتر از اون نگاهت؛ اما تو نگام نکردی... میدونم...برای تو کم بودم اما قلب من از عشق تو پر بود؛نازنینم... وقتی دست تکون میدادی واسه رفتن؛داشتم میمردم... ولی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:56
مان از تنهایی ده ها نفر در کنارم ولی افسوس... افسوس که همدمی نیست...همدمی برای تنهایی هایم همدمی برای غم ها و شادی هایم... همدمی تا ابد.... ضربان این قلب بی جانم روز به روز رو به مرگ است... دلی پر ز خون , پر ز درد , پر ز زخم دشنه ی این روزگار نامرد... میخندم , میخندم به همه ی این بی همدمی ها ولی دلی پر ز تنهایی دارم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:51
آه ! چه کنم با دلی که تو را می خواهد ؟! چه کنم با قلبی که همه آتش است از دوری تو ؟! چه کنم با چشمی که تشنه ی باران اشک است از جدایی تو؟! چگونه خاموش باشم؟! چگونه آرام گیرم؟! چگونه آرامش یابم؟! تو را به مهر ! تو را به دوستی ! تو را به خدا! فقط یک نظر .... تنها یک نگاه
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:48
یک روز می بوسمت ! فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... ! یک روز می بوسمت ! پنهان کردن هم ندارد . مثل خنده های تو نیست که مخفی شان...
-
×.×
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:32
درشیرینی بوسه غرق بودیم که ناگهان شوری اشک رابر لبانم احساس کردم وفهمیدم که این بوسه جدایی است. برای امدنت گل چیدم و برای رفتنت اشک ریختم چه با شکوه امدی و چه بی خیال رفتی؟!؟!..............
-
جالب
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:15
نمیدونم چرا قسمت می کنم روز های خوب زندگیمو چرا اول قصه همه دوستم می دارن وسط قصه می شه سر به سر من میذارن تا می خواد قصه تموم شه ......... همه تنهام می ذارن میتونم مثل همه دورنگ باشم ..........دل نبازم میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم تا با یک نیش زبون .......بترکه و خراب بشه تا بیان جمش کنن حباب دل سراب بشه ..... می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:14
بهترین انتقامی که می تونی از سرنوشت بگیری اینه که شاد . باشی هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی هرگاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره ای خاموش دیدی برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو یادت بخیر
-
چند جمله زیبا
جمعه 14 مهرماه سال 1391 19:10
وقتی عشق رو از یخ ساختی واسه اب شدنش گریه نکن یکی قشنگیه منظره رو میبینی یکی کثیفیه پنجره رو .این تویی که تصمیم میگیری چی ببینی .امید وارم همیشه قشنگترین منظره رو ببینی حتی از پشت پنجره ی کثیف!!!!!! لیز خوردن بهانه است برای اینکه دستای کسی رو که دوست داری بهتر بگیری . همیشه تلخترین لحظه ها را کسی برایت می سازد که...
-
حلقه
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 18:29
اون حلقه که تو دستته طناب اعدام منه ستاره غرق به خون تو سفره شام منه تو اونجا غرق زندگی من اینجا غرق مردنم مثل یه دیونه دارم اشک میریزم جون میکنم از خونه بیرون میزنم طاقت موندن ندارم باید بیام ببینمت یه هدیه برات دارم چقد شلوغه کوچتون امشب چه شورو حالیه اما تو سفره عقدتون جایه یه چیزی خالیه مگه میشه نبینمت رویای من...
-
~~~?~~~
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 18:15
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 17:28
وقتی که دیگر نبود ، من به بودنش نیازمند شدم. وقتی که دیگر رفت ، من به انتظار آمدنش نشستم. وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد. من او را دوست داشتم. وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ..... وقتی که او تمام شد .... من آغاز شدم. و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن است..... مثل تنها مردن
-
قلب
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 17:16
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت. ناگهان پیر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 14:14
-
منتظر
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 14:12
مثل فصل سرد قطبی بی شب و روزم هنوز بر سر راهی که رفتی اشک میریزم هنوز
-
خسته
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 14:07
خسته ام از بودن ماندن خسته ام از عالم و ادم ما خسته از دل های بی احساس خسته از دل های دور از هم لحظه ها از زندگی سرشار روز ها تکرار در تکرار ................ مانده روی دوش من انگار کوله بار غربت و اندوه کوله بار غربتم چون کوه سینه ام اتشفشان غم مهربانی نیست چیزی نیست زندگی بی عشق اخر چیست ؟؟؟؟؟ ذره ای در فکر فقرو رفته...
-
خدا حافظ
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 13:22
شبیه برگ پاییزی پس هز تو قسمت بادم خدا حافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خدا حافظ و این یعنی که در اندوه تو میمیرم در این تنهای مطلق که میبندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد و برف نا امیدی بر سرم یک ریز میبارد چگونه بگذرم از عشق از دل بستگی هایم چگونه میروی با این که میدانی چه تنهاییم خدا حافظ تو ای هم...
-
اغاز
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 20:21
دخترک داشت با دقت تمام بزرگترین قلب ممکن را تو ساحل با یک تکه چوب روی ماسه ها نقاشی میکشید. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگ تر بکشد یعنی اینکه بیشتر دوستش داره! بعد از این که قلب ماسه ایش تموم شد سعی کرد با دستاش گوشه ها شو صاف کنه. شاید می خواست موقعی که دریا قلب ماسه ای رو با خودش میبره قلب ماسه ای جای گیر...