ღخانوم خونه ღ

ღخانوم خونه ღ

ღღخاص ترین مخاطب دنیا دوست دارمღღ
ღخانوم خونه ღ

ღخانوم خونه ღ

ღღخاص ترین مخاطب دنیا دوست دارمღღ

``````

نه تو دروغ گو نیستی من حواسم پرت بود! 

تو گفتی بی اندازه دوستت دارم !............... 

تازه فهمیدم بی اندازه به چه معناست ..........................................


دلی که اندوه دارد نیاز به شانه دارد نه نصیحت ..... 

کاش همه این را میفهمیدن............................


باید جشن بگیریم اشک هایم دوباره با من اشتی کرده اند
برای تو میمیرم فقط تو وانمود کن تب کرده ای کافیست
حکایت کنگر خوردن و لنگر انداختن حضور خاطراتت در وجود من است
مثل اسمان میمانی دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت..........

~~~?~~~

رهایت میکنم تا هر سه راحت شویم.............. 

من از تو  

او از من  

تو از خیانت


از روزگار رفته ببین چی سم ما شد  

از عاشقی تباهی  

از زندگی مصیبت  

از دوستی شکست و  

از سادگی خیانت


خواندنی..

هر جا میبینم که نوشته شده { خواستن توانستن است}  اتش میگیرم یعنی او نخواست که نشد......................................................................................


حرارت لازم نیست  گاهی از سردی نگاهت نیز میشود اتش گرفت
چه رسم جالبی است محبتت را می گزارند پای احتیاجت صداقتت را پای سادگیت  سکوتت را پای نفهمیت نگرانیتت را پای تنهایتت وفاداریت را پای بی کسیت    و انقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود   که تنهای و بی کس و محتاج
ادم ها انقدر زود عوض میشود ...................................    

انقدر زود که تو فرصت نمیکنی به ساعتت نگاه کنی ........... 

و ببینی چند ثانیه فاصله است بین دوستی و دشمنی ......................


ادامه مطلب ...

تو بگو

تو بگو تو بگو با دلتنگی هایم چه کنم ؟

با رویا هایم چه کنم ؟با ارزوهایم چه کنم ؟

وقتی که دستان پر مهرت را در کنار خود احساس نمی کنم

وقتی صدای مهربانت نیست

وقتی خانه آرزوهایم خالی از عطر توست

تو بگو با این خانه چه کنم؟

تو بگو با دلتنگی هایم چه کنم ؟

آه که چقدر دلتنگم

دلتنگ بودنت و دلتنگ صداقت دستهایت

بودنم برای توست برای چشمهای زیبا ومعصومت

برای دستان پر مهرت برای لبانت که به جز سرود عشق ندای دیگری سر نمی دهد

برای قلب مهر بانت که حتی که ریزش گلبرگی ان را جریحه دار میکند

مدتی بود که میخواستم برایت بنویسم ولی ذهنم یاری نمی کرد

گوئی واژه ها از فکرم پاک شده اند مانند این است که کلمات را گم می کنم

هر چه تلاش میکردم فایده ای نداشت

اما امروز نوشتم تنها برای تو می خواهم بنویسم که در نبودنت چقدر بی تابم

چقدر دلم از بی رحمی های ناتمام روزگار گرفته است

و دستان سردم مشتاق مهر و گرمای دستان پر توان توست

امروززیبا ترین تصویر قلبم تصویر توست

و زیبا ترین رنگ جهان رنگ چشمان تو

خجالتی......

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم ،بهم گفت :"متشکرم ". تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود : " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ای کاش این کار رو کرده بودم ...